براي هميشه خوابيدم... ....

از دستان من نياموختي
كه من براي خوش‌بختي تو
چه‌قدر ناتوانم.
من خواستم با ابيات پراكنده‌ي شعر
تو را خوش‌‌بخت كنم
آسمان هم نمي‌توانست ما را تسلي دهد
خوش‌بختي را من هميشه
به پايان هفته
به پايان ماه و به پايان سال موكول مي‌كردم
هفته پايان مي‌يافت
ماه پايان مي‌يافت
سال پايان مي‌يافت
هنوز در آستانه‌ي در
در كوچه بودم،
پيوسته ساعت را نگاه مي‌كردم
كه كسي خوش‌بختي و جامه‌اي نو ارمغان بياورد.
روزها چه سنگ‌دل بر ما مي‌گذشت
ما با سنگ‌دلي خويش را در آينه نگاه مي‌كردم
چه فرسوده و پير شده بودم
مي‌خواستم با دانه‌هاي بادام و خاكسترهاي سرد كه
از شب مانده بود خود را تسلي دهم
هميشه در هراس بودم
كسي در خانه‌ي ما را بزند و ما در خواب باشم،
چه‌قدر مي‌توانستم بيدار باشم.
يك شب پاييزي
كه بادهاي پاييزي همه‌ي برگ‌هاي درختان را بر زمين
ريختند
به زير برگ‌ها رفتم
و براي هميشه خوابيدم...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 20 / 9 / 1390برچسب:, |